بغض احساس من

الهى خودت آگاهى که دریاى دلم را جزر و مد است یا باسط بسطم ده و یا قابض قبضم کن

سال روز...

 

 

امروز یک سال بزرگتر عاقل تر، فهمیده تر و با تجربه تر شدم

 

خدایا ممنونم برای همه این سال هایی که گذشت

 

ممنون که با من بودی در خوشی ها و سختی ها

 

خدایا باز هم عمری بده تا بندگیت کنم

 

اگه شایسته آن باشم

 

این وبلاگ هم یک ساله شد...

+ نوشته شده در جمعه 2 تير 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


روزها مي گذرد... مي آيد

Click to view full size image

 

روزها مي گذرد لحظه ها از پي هم مي تازند

و گذشت ايام ، چون چروکي است که بر چهره من مي ماند

روزها مي گذرند ، که سکوتي ممتد ، بر لبم مي رقصد

قصه هايي که زدل مي آيند ، زير سنگيني اين بار سکوت

بي صدا مي ميرند

 

روز ها مي گذرند، که به خود مي گويم

گر کسي آمد و برداشت زلبم مهر سکوت

گر کسي آمد و گفت قطعه شعري بسرود

گر کسي امد و از راه صفا ، دل ما را بربود

حرفها خواهم زد ، شعر ها خواهم خواند

بهر هر خلق جهان ، قصه اي خواهم ساخت

 

روزها مي گذرند، که به خود مي گوييم

گر کسي آمد و بر زخم دلم ، مرحمي تازه گذاشت

گر کسي آمد و بر روي دلم ، طرحي از خنده گذاشت

گر کسي آمد و در خاطر من ، نقشي از خود انداخت

صد زبان باز کنم

قصه ها ساز کنم

گره از ابروي هر غم زده اي در جهان باز کنم باز کنم

من به خود مي گويم

اگر آمد آن شخص !!!!!!!!!!

من به او خواهم گفت ، آنچه در محبس دل زندانيست

من به او خواهم گفت ، تا ابد در دل من مهمانيست

ولي افسوس و دريغ

آمدي نقشي زخود در سرم افکندي

دل ربودي و به زير قدمت افکندي

ديده دريا کردي

عقل شيدا کردي

طرح جاويد سکوت ، تو به جاي لبخند ، بر لبم افکندي

دل به اميد دوا آمده بود

به جفا درد بر آن زخم کهنه افکندي

 

روزها مي آيد

لحظه ها از پي هم مي تازند

من به خود مي گويم

مستحق مرگ است گر کبوتر بدهد دل به عقاب

من نيستم

آنکه بايد مي بود ، آنکه بايد باشم...

+ نوشته شده در پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


لحظه ها...

روزها میگذرد لحظه ها طولانی است

ساعت محنت ما چه بسا طولانی است

روزها میگذرد این افق نا پیدا ست

 

صخره ها می خندند ،بخت ما بی فرداست

ما کجاییم کجا؟ما چراییم چرا؟

این افق تاریک است صبح امید کجاست

 

ساکت و خاموش است قرص خورشید کجاست

شایدم برگردد این زمین یکباره

بی جهت پرسه زند دور خود بیچاره

 

این زمین می داند که جهان را نوری است

می د مَــد از مغرب چه دم پر شوری است

می رسد شمس دگر، آفتاب و مهتاب

 

بر زمین می افتند پیش پای اَرباب

خرم از وصلت یار آسمان است و زمین

چشمه هایی شیرین خمره هایی رنگین

 

پس چرا بی فرداست؟ پس چرا دل تنهاست؟

آهــم از بی چیزیست دردم از نا چیزیست

روزهای زیبا ، توشه ای ما را نیست

 

ما فقیریم فقیر ما حقیریم حقیر

کوله باری زگناه دست و پا در زنجیر

پس کجاییم کجا ؟ما چراییم چرا؟

 

اسم مارا بنویس در کتابش ، دنیـا

نشود خط بخوریم از خطابش، دنیـا

ما بدیم اما دل پاره ای خونین است

 

که ز معجون حسین(ع)پیکرش رنگین است

اشک و شیر مادر بر تنم مرهم بود

آنزمان چشمانم روز و شب برهم بود

 

 

ای همه چیز تویی ما همه ناچیزیم

با چه رویی به رهـت مشک و عنبر سوزیم

آنزمان می آیی گوشه ای می مانیم

 

چون خسی در طوفان به رهی میرانیم

شاید آخر نفسی زریاحت گیریم

شاید آخرجایی زپناهت گیریم

 

ما کجا ییم کجا؟ ما چراییم چرا؟

یک ره نورانی درد لـم میبینم

این سیاهی زتنم بعــد از این می چینم

 

ساعتی هست هنوز میروم بهر نجات

میروم تا کاری بکــنم، بهر حیات

لحظه ها کوتاه و کار ما بسیار است

این معـما زکجاست؟ رحمتی در کار است

 

+ نوشته شده در پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


الهی دستم بگیر

 

الهی با خـاطری خسته از اغیار و به فضل تو امیدوار

 

دست از غیـــر تو شسته و در انتظار رحمتت نشسته ام

 

بدهی کریمی، ندهی حکیمی، نخوانی شــاکرم، برانی صابرم

 

الهی احوالم چنانست که میدانی و اعمالم چنینست که می بینی

 

الهی

 

مشتی خـاک را چه شایـد و از او چه برآید و با او چه باید ...؟

 

دستم بگیر

 

یـا ارحـم الـراحمین

 

+ نوشته شده در چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


معمای عشق ...

 

از استاد ديني پرسيدند عشق چيست؟ گفت:حرام است.


از استاد هندسه پرسيدند عشق چيست؟ گفت:نقطه اي که حول نقطه ي قلب جوان ميگردد.


از استاد تاريخ پرسيدن عشق چيست؟ گفت:سقوط سلسله ي قلب جوان.


از استاد زبان پرسيدند عشق چيست؟ گفت:همپاي love است.


از استاد ادبيات پرسيدند عشق چيست؟ گفت : محبت الهيات است.


از استاد علوم پرسيدند عشق چيست؟ گفت : عشق تنها عنصري هست که بدون اکسيژن ميسوزد.


از استاد رياضي پرسيدند عشق چيست؟ گفت : عشق تنها عددي هست که هرگز تنها نيست.


از استاد فيزيک پرسيدند عشق چيست؟ گفت :عشق تنها آدم رباتي هست که قلب را به سوي خود مي کشد.


از استاد انشا پرسيدند عشق چيست؟ گفت :عشق تنها موضوعي است که مي توان توصيفش کرد.


از استاد قرآن پرسيدند عشق چيست؟ گفت :عشق تنها آيه اي است که در هيچ سوره اي وجود ندارد.


از استاد ورزش پرسيدند عشق چيست؟ گفت :عشق تنها توپي هست که هرگز اوت نمي شود.


از استاد زبان فارسي پرسيدند عشق چيست؟ گفت :عشق تنها کلمه اي هست که ماضي و مضارع ندارد.


از استاد زيست پرسيدند عشق چيست؟ گفت :عشق تنها ميکروبي هست که از راه چشم وارد ميشود.


از استاد شيمي پرسيدند عشق چيست؟ گفت :عشق تنها اسيدي هست که درون قلب اثر ميگذارد.
 

از خود عشق پرسيدم عشق چيست؟ گفت فقط يک نگاه...

 

+ نوشته شده در دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


قطاری به مقصد خدا

 

قطاری که به مقصد خدا می رفت،

لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد 

و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت: مقصد ما خداست. کیست که با ما سفر کند؟

کیست که رنج و عشق را توامان بخواهد؟

کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است ، تنها برای گذشتن؟

قرنها گذشت، اما از بی شمار آدمیان،

جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند،

از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود...

در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ،

کسی کم میشد،

قطار می گذشت و سبک می شد، زیرا سبکبالی قانون راه خداست.

سر انجام قطار به ایستگاه بهشت رسید.

پیامبر گفت: اینجا بهشت است.

مسافران بهشتی پیاده شوند، اما اینجا ایستگاه آخر نیست!

مسافرانی که پیاده شدند، بهشتی شدند.

اما اندکی، باز هم ماندند، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.

آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت:

درود بر شما، راز من همین بود.

آن که مرا می خواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد.

و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید،

 

دیگر نه قطاری بود و نه مسافری..."

+ نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:خدا,مقصد,قطار, ساعت توسط masoud |


غم انگیز...

عکسی که میلیون ها نفر را به گریه انداخت!

 

گفته شده است که عکس این دو پرنده در کشور اکراین گرفته شده است

و میلیون ها نفر در کشور آمریکا و اروپا با دیدن این عکس ها گریه کرده اند.

عکاس این عکس ها آنها را به بالاترین قیمت ممکن به روزنامه های فرانسه فروخته است

و تمام نسخه های روزنامه در روز انتشار این عکس بطور کامل فروخته شده است.

 

در تصویر اول پرنده ماده زخمی روی زمین افتاده و منتظر شوهرش می باشد


 

در تصویر دوم پرنده نر برای همسرش با عشق و دلسوزی غذا می آورد



 

در تصویر سوم پرنده نر مجددا برای همسرش غذا می آورد اما متوجه بی حرکت

بودن وی می شود لذا شوکه شده و سعی می کند او را حرکت دهد


 

لحظه ای که متوجه مرگ عشق خود می شود و شروع به جیغ زدن و گریه می کند


 

در کنار جنازه همسرش می ایستد و همچنان به شیون می پردازد


 

در آخر مطمئن می شود که عشق به او باز نمی گردد لذا با غم و ناراحتی کنار جنازه وی آرام می ایستد

 

 ببخشید اگه باعث ناراحتی شما شدم...

+ نوشته شده در یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:پرنده,گریه, ساعت توسط masoud |


به تو عادت کرده بودم

به تو عادت کرده بودم

ای به من نزدیک تر از من

ای حضورم از تو تازه

ای نگاهم از تو روشن

به تو عادت کرده بودم

مثل گلبرگی به شبنم

مثل عاشقی به غربت

مثل مجروحی به مرهم

لحظه در لحظه عذابه

لحظه های من بی تو

تجربه کردن مرگه

زندگی کردن بی تو

من که در گریزم از من

به تو عادت کرده بودم

از سکوت و گریه شب

به تو حجرت کرده بودم

با گل و سنگ و ستاره

از تو صحبت کرده بودم

خلوت خاطره هامو

با تو قسمت کرده بودم

خونه لبریز سکوته

خونه از خاطره خالی

من پر از میل زوالم

عشق من تو در چه حالی

+ نوشته شده در شنبه 13 خرداد 1391برچسب:عادت, ساعت توسط masoud |


بی خیالی

بی خیالی هایمان

 

دوباره کار دستمان داد!

 

بی خیال هم شدیم

 

چیزی که هیچوقت خیال نمی کردیم...

 

 

+ نوشته شده در دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


قربونت برم خدا...

 

 چه دعایی کنمت بهتر از این که

 

 

خدا پنجره باز اتاقت باشد

 

 

 

خداوند بی نهایت است:

 

اما"به قدر نیاز تو"فرود می آید.

 

"به قدر آرزوی تو "گسترده می شود

 

و "به قدر ایمان تو"کارگشاست

 

+ نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:خدا, ساعت توسط masoud |


گلبرگ

  

 

می نویسم غزلی

 

روی گلبرگ گلی

 

عطر آن می پیچد

 

در حوالی کسی ...

 

+ نوشته شده در چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


فقط کمی بی حوصله ام!

 
 
 
فقط کمی

بی حوصله ام

آسمان روی سرم سنگینی میکند

روزهایم کش آمده

هر چه خودم را به کوچه بی خیالی میزنم

باز سر از کوچه دلتنگی در میاورم
 
 
+ نوشته شده در سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |