گریه ی بی اختیار
تو را خبر ز دل بي قرار بايد و نيست
غم تو هست ولي غمگسار بايد و نيست !
اسير گريه ي بي اختيار خويشتنم
فغان که در کف من اختيار بايد و نيست !
چو شام غم دلم اندوهگين نبايد و هست
چو صبحدم نفسم بي غبار بايد و نيست !
مرا ز باده ی نوشین نمی گشاید دل
که می بگرمی آغوش یار باید و نیست
درون آتش از آنم که آتشين گل من
مرا چو پاره ي دل در کنار بايد و نيست
به سردمهري باد خزان نبايد و هست
به فيض بخشي ابر بهار بايد و نيست
چگونه لاف محبت زني ؟! که از غم عشق
ترا چو لاله دلي داغدار بايد و نيست
کجا به صحبت پاکان رسي ؟! که ديده تو
بسان شبنم گل اشکبار بايد و نيست
رهی معیری