انتظار...
کسی می آید
کسی می آید
کسی که در دلش با ماست،
در نفسش با ماست،
در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را
نمی شود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که
زیر درخت های کهنه ی یحیی بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ می شود،بزرگتر می شود
کسی از باران،
از صدای شرشر باران،
ازمیان پچ و پچ گل های اطلسی
کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید
و سفره را می اندازد
و نان را قسمت می کند...
نظرات شما عزیزان: