شفاعت
الهی حکایت دردناکی ست
شوق پرواز و این بالهای سوخته .
شوقی که چون حلقه بر گردنم
افکنده ای و آتشی که بر هستیم
فکندی و ناتوانی این بالها ...
در دوزخ هجران تو هر صبح و شام
می سوزم . هر صبح و شام
سرافکنده به درگاهت می آیم
و شرم سار باز می گردم و
در این تکرارمرا اختیاری نیست .
می رانی و می خوانی
و من در اشتیاق و اجبار تو حیرانم .
امّا سوگند به نامت اگر برانی تا ابد
به درگاهت با همین بالهای سوخته
به شفاعت عشق می نشینم ...
از طرف دوست خوبم از وبلاگ آیه ی تاریکی
نظرات شما عزیزان:
حالا چرا بهمون سر نمیزنی؟
نکنه قهری باهامون؟؟؟؟؟؟
ادم اینقدر بی معرفت اخه!!!!
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(3).gif)
حالا چرا بهمون سر نمیزنی؟
نکنه قهری باهامون؟؟؟؟؟؟
ادم اینقدر بی معرفت اخه!!!!
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(30).gif)